ادامه “آغاز بخردي“ از انجول خضوع كبير
--------------------------------------
قسمت دوم
--------
پس چون آنان به البرز رسيدند چهار سال تمام در آن بماندند و هر روز خضوع كبير دري از علم و دانش بر آنان مي گشود و در آن البرز نيما بود و او چون خضوع را ديد بر او گفته شد كه صبر بايدت كرد و او از براي صبر عطسه اي خواست كردن و خواست كه بگويد “آپچو“ كه بر دهانش گذشت تا بگويد “آخضو“ و آن از نامهاي عظيم خضوع كبير بود كه بر زبان او گذشته بود و خضوع آنرا دانست و پس دانست كه آن نشانه ايست بر راستي او در مسير ژوله و پس او را به خود فرا خواند و سايه كركس بر سر او افكند و مرام بر او عرضه كرد و گفت كه او با آن كوچكي ظاهر چه بسيار عظيم باطن است و پس او را عظيم ژوله بايد تا به فراخور از دانش بهره برد و او آنها را عظيم ژوله داد و چنين بود تا چهار سال.
پس چون آن چهار سال گذشت آن حواريان را به به گوشه هاي جهان فرستاد : نيما و پدرام را به شريف گسيل كرد
سام را به قزوين فرستاد و خود به پلي تكنيك دخول كرد در هيبت ساختوليد .
پس نيما نادر و مازيار و كاميار را به مرام فراخواند و آنانرا هر يك پر كركس داد و خضوع علي و علي و بابك را به ژوله در فكند و سام هم هيچ كس را به دين دعوت نكرد و اما هيچ كس هم هرگز از او به گريز نشد.
پس داستان هر يك چنين است كه نيما چون به شريف رسيد نادر را ديد و نادر او را ديد چون مولوي كه شمس را ديد و آن زمان ندانست كه آن نور كه او را هست
همان تابش چراغ دانش است بر فراز مقام كركس و آن نوري است كه آنرا بويي است بويناك و از آن دانش مي تراود و پس چون پروانه اي بر گرد آن نور چرفيد
و به چند روزي او را آزمايشها بود و او از آن همه سرفراز برون آمد و پس نيما او را به ديدار خضوع بزرگ بود و خضوع بزرگ با پژو سرمه اي بود و در دركه بود
و با او نيما بود و سام بود و پدرام و پس نادر چون آنان بديد از آن همه هيبت كه آنان را بود از هوش رفت و چون به هوش آمد ايمان آورد و پر كركس گرفت و آن همان پر است
كه اين همه انجول به آن نوشته مي شود .
--------------------------------------
قسمت دوم
--------
پس چون آنان به البرز رسيدند چهار سال تمام در آن بماندند و هر روز خضوع كبير دري از علم و دانش بر آنان مي گشود و در آن البرز نيما بود و او چون خضوع را ديد بر او گفته شد كه صبر بايدت كرد و او از براي صبر عطسه اي خواست كردن و خواست كه بگويد “آپچو“ كه بر دهانش گذشت تا بگويد “آخضو“ و آن از نامهاي عظيم خضوع كبير بود كه بر زبان او گذشته بود و خضوع آنرا دانست و پس دانست كه آن نشانه ايست بر راستي او در مسير ژوله و پس او را به خود فرا خواند و سايه كركس بر سر او افكند و مرام بر او عرضه كرد و گفت كه او با آن كوچكي ظاهر چه بسيار عظيم باطن است و پس او را عظيم ژوله بايد تا به فراخور از دانش بهره برد و او آنها را عظيم ژوله داد و چنين بود تا چهار سال.
پس چون آن چهار سال گذشت آن حواريان را به به گوشه هاي جهان فرستاد : نيما و پدرام را به شريف گسيل كرد
سام را به قزوين فرستاد و خود به پلي تكنيك دخول كرد در هيبت ساختوليد .
پس نيما نادر و مازيار و كاميار را به مرام فراخواند و آنانرا هر يك پر كركس داد و خضوع علي و علي و بابك را به ژوله در فكند و سام هم هيچ كس را به دين دعوت نكرد و اما هيچ كس هم هرگز از او به گريز نشد.
پس داستان هر يك چنين است كه نيما چون به شريف رسيد نادر را ديد و نادر او را ديد چون مولوي كه شمس را ديد و آن زمان ندانست كه آن نور كه او را هست
همان تابش چراغ دانش است بر فراز مقام كركس و آن نوري است كه آنرا بويي است بويناك و از آن دانش مي تراود و پس چون پروانه اي بر گرد آن نور چرفيد
و به چند روزي او را آزمايشها بود و او از آن همه سرفراز برون آمد و پس نيما او را به ديدار خضوع بزرگ بود و خضوع بزرگ با پژو سرمه اي بود و در دركه بود
و با او نيما بود و سام بود و پدرام و پس نادر چون آنان بديد از آن همه هيبت كه آنان را بود از هوش رفت و چون به هوش آمد ايمان آورد و پر كركس گرفت و آن همان پر است
كه اين همه انجول به آن نوشته مي شود .