?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Saturday, December 28, 2002


ديشب جاي همه كسايي كه تا حالا نديدن وقتي كه نادر شكوفي دودره ميشه، چه ريختي ميشه خالي بود.
براي كسايي كه تاحالا اين صحنه رو نديدن مي تونم بگم كه يك چيزي ميشه مثل يك هويج وسط مزرعه باقالي.
آخه دوستان قرار بود كه همگي 5 شنبه شب رو منزل ما باشند و از دو سه روز قبلش هم داشتن دورخيز مي كردن كه محصول جديد رازميك با طعم ليمو با خودشون بيارن و كباب اوزون برون درست كنن و از اين حرفها.
روز پنج شنبه كه شد، آرش بايد مي رفت تولد بيانكا كاستافيوره (‌يا يك چيزي تو همين مايه ها)‌،‌سام خسته بود،‌بابك و مريم هم بايد اول ميرفتن يك مهماني ديگر و معلوم نبود كه كي به منزل ما برسن. و من و شكيبا مي مونديم و علي درود.
حالا با اين وضعيت به نظر شما قيافه من بعد از به هم زدن يك قرار با دوستان دبيرستان و عرض معذرت از يك مهماني منزل دايي، جهت حظور در خدمت دوستان، شبيه هويج در مزرعه باقالي نبود ؟

به هر حال،‌با حضور علي درود و افزوده شدن جاويد به اين جمع و در نهايت رسيدن مريم و بابك، شب خوبي سپري شد و جاي هر كس كه نبود،‌حسابي خالي بود. علي الخصوص با عدسي بي نظيري كه شكيبا درست كرده بود و نوشاميدني بي نظيرتر آلفرد.
جاي دوستان خالي از حدود يازده و نيم شب مراسم لجن كشون با تمام قوا آغاز شد و تا ساعت يك و نيم نصفه شب ادامه داشت،‌به حدي كه پس از به لجن كشيدن تمامي افراد غايب، كه از خضوعي شروع مي شد و تا هر آنكس كه فكرش را بكنيد ادامه پيدا مي كرد،‌مراسم لجن كشان افراد حاضر هم اجزا شد كه واقعا شنيدني بود... من همينجا به همه دوستان سفارش مي كنم كه هر نوع غيبت مايه پشيماني و لجن مالي است.

در ضمن نوشاميدني ليمويي رازميك هم به لعنت خدا نمي ارزيد. خدا را شكر كه آلفرد را آفريد.

Thursday, December 26, 2002

ديگه ابرها هم چپ و راستشون رو قاطي كردن،‌عوض تورنتو اومدن همه اش تو سعادت آباد مي بارن! از كركس هاي قطبي تقاضا مي كنم كه منو راهنمايي كنن كه تو اين وضعيت چيكار كنم .
امروز نيم ساعت داشتم زنجير چرخ مي بستم كه بتونم از اين كوچه لعنتي كه بدتر از قطب مي مونه بيام بيرون برم سر كار كوفتيم.
از همه بدتر اينه كه اگه وضع اينطوري باشه آلفرد هم نمي تونه بياد اينجا. فكرشو بكنين،‌آخر هفته باشه و آلفرد پيش من نيومده باشه ... هي روزگار لاكردار،‌اي كج مدار...

Monday, December 23, 2002

من بالاخره شروع كردم كه بعضي وقتها يك چيزهايي هم بنويسم كه دري وري مطلق نباشد.
باورتان نمي شود؟ خودتان برويد و ببينيد.
اين BOLTS قرار است كهيك چيزهايي باشد بين ادبيات و فلسفه، يك كمي هم بالون قاطي دارد!