?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Wednesday, April 20, 2005

ما قدوم مبارکمان را بر خاک پاک وطن عزیزمان گذاشتیم. به حقیقت باید اعتراف کنیم که این آخری ها دیگر دلمان برای خانه خودمان تنگ شده بود. البته باید همچنین اعتراف کنیم که آن اولها اصلا دلمان تنگ نشده بود. در ضمن ما باید به اطلاع کلیه غرض ورزاتی که معتقدند که سوسیس و آبجو آدم را چاق می کند می رسانیم که نه خیر، چاق نمی کند.
ما این مدت دلمان برای خیلی ها تنگ شد. اینکه دل ما برای خانواده مان و برای رفقایمان تنگ شود البته امری معمولی است و ما معمولا دلمان برای رفقایمان تنگ می شود. اما گاهی به طور خاص ناگهان یاد یک نفر خاص می افتیم مثلا وسط این سفر خواب پدرام و لاله را دیدیم و کلی دلمان برایشان تنگ شد. یکروز هم یکنفر را در خیابان دیدیم که یاد مریم افتادیم و کلی دلمان برای او هم تنگ شد. هرچند شما می گویید که ما مریم را کلا مگر چند دفعه دیده ایم که دلمان برایش تنگ بشود که البته سوال خوبی است ولی جوابش این است که ما اینجوری هستیم و دلمان انقباض و انبساطش زیاد است.
اینجا که رسیدیم به سام زنگ زدیم و فهمیدیم که در طی روزها و ماههای آتی هم مریم به ایران می آید هم پدرام و لاله. اینجوری بود که ما از خودمان پرسیدیم که معلوم نیست چرا آدم وقتی که در رحمت الهی باز است از خدا طلب یکی دو میلیارد دلار پول نمی کند و به جایش قرمه سبزی و آش رشته طلب می کند که این هم یکی از عجایب هستی است. در ضمن ما این مدت خیلی با خودمان احساس نزدیکی می کنیم و به این ترتیب ما و خودمان با هم یکی شده ایم و به صورت جمع و با ضمیر ما به خودمان ارجاع می دهیم که البته این بیماری موقتی است و به زودی خوب می شویم.
در ضمن ما می خواستیم دروغ سیزده بگوییم که بچه دار شده ایم ولی سیزده بدر نتوانستیم کانکت شویم و در نتیجه این دروغ را نگاه می داریم برای سال دیگر.

در ضمن ما از همین فرصت استفاده می کنيم و تولد پدرام را هم تبریک می گویيم.

Sunday, April 17, 2005

gAhi nemidAnam ke bekhandam ya gerye konam, gAhi ba'zi khAterehA enghadr bA sheddat hojoom miAvarand be fekram ke ham mikhandam va ham gerye mikonam. bAvaretAn nemishavad, in link rA bebinid :
"noonA ro soozoondim"

http://no-words.com/2004/07/those-were-days.html