?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Tuesday, April 08, 2003



همه جا امن و امان است. خضوعي يك مدتي است كه كاري بكار جماعت نسوان ندارد.
در واقع :
دم و دستگاه مشترك مورد نظر خاموش مي باشد.
Matiz is off.

در ضمن همسر اينجانب نيز ماركوپولو شده است : پريروز ماموريت هشتگرد بود، ديروز نظرآباد، امروز رفته است ابهر و از همانجا فردا مي رود تاكستان.در طول دو سال زندگي مشترك تا بحال در خانه تنها نمانده بودم. خيلي غم انگيز است ! :)

آخ آخ يك داستاني رو يادم رفت :‌ آقا ما عيد رفتيم يك سر ويلاي بابك اينا كه بر و بچز همه جمع بودن، علاوه بر بر و بچز، جماعت نسوان هم بودند. البته من فعلا نمي خوام ماجراها را كلا تعريف كنم فقط ماجراي يكي از جماعت نسوان رو تعريف كنم كه يك جادوگر بود.از اين جادوگرهاي عادي نه ها! يك جور جادوگر راديواكتيو بود ! خيلي خطرناك بود. جادوگره وسط جاده چالوس داشته با جاروش ميومده كه جاروش بنزين تموم مي كنه و بابك اينها هم دلشون براش مي سوزه با خودشون ميارنش. خداييش خيلي خطرناك بود!‌يكبار من داشتم مي خنديدم بهم چپ نگاه كرد نصف دندونام سياه شد ريخت ! يك شب هم نزديك بود كه سامي رو تبديل به يك وزغ بكنه ولي جادوش خطا رفت خورد به وهاب. اون هم كه وزغ و اين چيزها بهش اثر نداره...