طبق معمول ما ناگهان تصميم گرفتيم كه شب بچه ها را جمع كنيم. ما يعني من و شكيبا و علي درود. من زنگ زدم به سام و آرش . علي هم زنگ زد به بابك و وهاب.
جاتون خالي :آرش گفت كه در حال اسباب كشيه و داره اسبابشو مي كشه و نمي تونه بياد.
دوباره ساعت 9 شب زنگ زدم،گفت كه چون از صبح داشته اسبابشو از ميدان تختي مي كشيده تا بالاي يوسف آباد، خسته است و نمي تونه بياد.
حق هم داره، وقتي تصورش رو مي كنم مي بينم كه خيلي سخته كه آدم اسبابشو اين همه بكشه. از من يكي كه بر نمياد. فكر نمي كنم كه حتي از علي پاك هم بر بياد. آخه خيلي راهه.