?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Thursday, February 06, 2003


طبق معمول ما ناگهان تصميم گرفتيم كه شب بچه ها را جمع كنيم. ما يعني من و شكيبا و علي درود. من زنگ زدم به سام و آرش . علي هم زنگ زد به بابك و وهاب.
جاتون خالي :‌آرش گفت كه در حال اسباب كشيه و داره اسبابشو مي كشه و نمي تونه بياد.
دوباره ساعت 9 شب زنگ زدم،‌گفت كه چون از صبح داشته اسبابشو از ميدان تختي مي كشيده تا بالاي يوسف آباد، خسته است و نمي تونه بياد.
حق هم داره، وقتي تصورش رو مي كنم مي بينم كه خيلي سخته كه آدم اسبابشو اين همه بكشه. از من يكي كه بر نمياد. فكر نمي كنم كه حتي از علي پاك هم بر بياد. آخه خيلي راهه.

Tuesday, February 04, 2003


آغاز بخردي
-----------
به ژوله ابدي چنين نوشته كه در آغاز انسانها را از ژوله كمتر بهره بود و آنچه آنان را به يكديگر مرتبط مي ساخت كلام بود و نوشتار بود و اينترنت بود و آنچه از اين مسير تبادل مي يافت جز اندكي از دانش نبود . پس خالق خضوع كبير را آفريد و او را ژوله داد تا خرد را در جهان بپراكند و آنروز كه خضوع كبير نخست در گهواره با ژوله به سخن در آمد آغاز دانش بود و آغاز بخردي.
و آنگاه كه ژوله در جهان جاري گشت نخست خضوع كبير بود و او را هيچ همراهي نبود و آن ژوله در جهان جاري گشت و آن ژوله جهان را گرفت و آنرا غرق خود كرد. پس مريدان از هر سو آنرا شناختند و به سوي او شتافتند و اول كسي كه اورا شناخت پدرام بود و بعد سام بود و بعد نيما بود و بعد به ترتيب مازيار و نادر و كاميار و علي و علي و بابك كه قصه هريك بگويم.
به آن هنگام كه در جهان تنها نوشتار بود و گفتار و جهان را تاريكي جهل گرفته بود،‌خضوع كبير تنها بود و آن ژوله تنها او را بود و جز او آنرا ندانست پس روزي او به دشتي سرگردان بود و پنهان بود تا از آفريدگان خرفستارموچه او را گزند نرسد و به دنبال او آن پليدآفريده مي گشت تا او را ناكار كند و خضوع كبير به صورت مبدل مي گشت و نامش را بر كسي فاش نمي كرد تا از آفريدگان پلشتي كسي از راز او آگاه نشود. پس گذارش به گوشه تاريكي اوفتاد و چنين انديشيد كه در آنجا از پلشتان كسي او را نخواهد يافت و پس با ژوله به سخن در آمد تا آن ژوله راه را بر او آشكار كند و چون آن ژوله به جريان آمد ناگاه از پلشتان يكي خرچنگ از كمين گاه خود بيرون آمد و آن پليد به چنگالي آن بهرام را گرفت و به ديگري خواست كه آنرا ببرد پس خضوع كبير فرياد برداشت “گرفته كه ببره!“ و فرياد برداشت “قـــــاســـــم“ و قاسم آن ندا را شنيد و فرزند را گفت تا بشتابد و آن گرفتار را از شر پلشتان رها كند. پس پدرام به سوي او تاخت و چون به او رسيد او گرفتار آن خرچنگ بود پس شمشير كشيد كه او را ناكار كند و اما آنگاه او را امري پيش آمد پس خرچنگ را گفت “ يه دقيقه همينجا باش من برم جيش كنم برگردم“ و خرچنگ به همان حال ماند از آن قوت كلام كه او را بود و چون باز آمد او را به پربتي ناكار كرد و خضوع كبير را از چنگالش رهاند و در آنجا سام مي گذشت كه چون گرد و خاك نبرد را ديد به آن سو شتافت و آنگاه رسيد كه كار پايان گرفته بود و پس از آن پرسيد و خضوع كبير از‌آنچه گذشته بود او را آگاه كرد و بعد چون پاكي و راستي آن دو را ديد نام خود را فاش كرد و ژوله را به آنان عرضه كرد و آن ژوله آنان را فرا گرفت و پس آندو نخستين خضوعي بازها بودند و آنان نخستين همراهان او بودند پس او را چون مرواريدي در ميان گرفتند و پاسدار بودند و راه مي سپردند تا به البرز رسيدند.
( ادامه دارد )‌