?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Tuesday, February 04, 2003


آغاز بخردي
-----------
به ژوله ابدي چنين نوشته كه در آغاز انسانها را از ژوله كمتر بهره بود و آنچه آنان را به يكديگر مرتبط مي ساخت كلام بود و نوشتار بود و اينترنت بود و آنچه از اين مسير تبادل مي يافت جز اندكي از دانش نبود . پس خالق خضوع كبير را آفريد و او را ژوله داد تا خرد را در جهان بپراكند و آنروز كه خضوع كبير نخست در گهواره با ژوله به سخن در آمد آغاز دانش بود و آغاز بخردي.
و آنگاه كه ژوله در جهان جاري گشت نخست خضوع كبير بود و او را هيچ همراهي نبود و آن ژوله در جهان جاري گشت و آن ژوله جهان را گرفت و آنرا غرق خود كرد. پس مريدان از هر سو آنرا شناختند و به سوي او شتافتند و اول كسي كه اورا شناخت پدرام بود و بعد سام بود و بعد نيما بود و بعد به ترتيب مازيار و نادر و كاميار و علي و علي و بابك كه قصه هريك بگويم.
به آن هنگام كه در جهان تنها نوشتار بود و گفتار و جهان را تاريكي جهل گرفته بود،‌خضوع كبير تنها بود و آن ژوله تنها او را بود و جز او آنرا ندانست پس روزي او به دشتي سرگردان بود و پنهان بود تا از آفريدگان خرفستارموچه او را گزند نرسد و به دنبال او آن پليدآفريده مي گشت تا او را ناكار كند و خضوع كبير به صورت مبدل مي گشت و نامش را بر كسي فاش نمي كرد تا از آفريدگان پلشتي كسي از راز او آگاه نشود. پس گذارش به گوشه تاريكي اوفتاد و چنين انديشيد كه در آنجا از پلشتان كسي او را نخواهد يافت و پس با ژوله به سخن در آمد تا آن ژوله راه را بر او آشكار كند و چون آن ژوله به جريان آمد ناگاه از پلشتان يكي خرچنگ از كمين گاه خود بيرون آمد و آن پليد به چنگالي آن بهرام را گرفت و به ديگري خواست كه آنرا ببرد پس خضوع كبير فرياد برداشت “گرفته كه ببره!“ و فرياد برداشت “قـــــاســـــم“ و قاسم آن ندا را شنيد و فرزند را گفت تا بشتابد و آن گرفتار را از شر پلشتان رها كند. پس پدرام به سوي او تاخت و چون به او رسيد او گرفتار آن خرچنگ بود پس شمشير كشيد كه او را ناكار كند و اما آنگاه او را امري پيش آمد پس خرچنگ را گفت “ يه دقيقه همينجا باش من برم جيش كنم برگردم“ و خرچنگ به همان حال ماند از آن قوت كلام كه او را بود و چون باز آمد او را به پربتي ناكار كرد و خضوع كبير را از چنگالش رهاند و در آنجا سام مي گذشت كه چون گرد و خاك نبرد را ديد به آن سو شتافت و آنگاه رسيد كه كار پايان گرفته بود و پس از آن پرسيد و خضوع كبير از‌آنچه گذشته بود او را آگاه كرد و بعد چون پاكي و راستي آن دو را ديد نام خود را فاش كرد و ژوله را به آنان عرضه كرد و آن ژوله آنان را فرا گرفت و پس آندو نخستين خضوعي بازها بودند و آنان نخستين همراهان او بودند پس او را چون مرواريدي در ميان گرفتند و پاسدار بودند و راه مي سپردند تا به البرز رسيدند.
( ادامه دارد )‌

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home