?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Monday, January 27, 2003


بخش زير از مكاشفات كوتلاي نبي است و از قسمتهاي اصلي انجول محسوب نمي شود.

در باب پلشتي
------------
لعنت باد بر پلشتي و پليدي و هر آنچه آفريد و لعنت باد بر هر آنچه مي گويد و هر آنچه از او به مردمان مي رسد و لعنت باد بر هر آنچه به او منسوب است و بيش باد بر هر آنچه خود را در اختيار او مي نهد و لعنت باد بر هر آنچه مي كند و لعنت باد بر هر آنكه از او نام مي برد و لعنت باد بر او تا چنان در تيرگي و تاريكي خود بماند كه از او نشاني نماند و لعنت باد بر من كه قصه او را مي نگارم اما جز اينم چاره اي نيست كه آنچه مي نگارم ترجمان كامل ژوله ابدي مي باشد كه به آن همه چيزي حتي پلشتي مصور است از آن هنگام كه آغاز شد تا آنجا كه در تاريكي و تيرگي و ناپاكي خود از ميان برود.
پس من به ميان صحرايي بودم كه نامش تيرتاش بود و چون شب فروافتاد، مرا خواب فراگرفت و در آن ميان مرا تنها كنسروي از لوبيا و قارچ بود كه از آن شام خود ساخته بودم و چون شب شد در كيسه خوابي بخفته بودم كه ناگاه آن كيسه از ژوله پر شد و من را فراز برد و من خود را سرگردان آسمانها ديدم و بعد صدايي آمد كه اي كوتلاي پسر ساتلاي ترا پيامي است و رازي از رازها بر تو گشوده شده و پس هر آنچه آموختي بنگار و بعد مرا تصاويري مسجل شد يكي از ديگري هراس انگيزتر و هولناك تر و آن تصوير پلشتي بود، از آنهنگام كه آغاز شد تا آنگاه كه بر خضوع كبير حمله برد.
و اين مكاشفات كوتلاي نبي است در باب پلشتي.

به ژوله ابدي چنين نوشته است كه پلشتي بود و هست و خواهد بود. و آنرا نخست خرفستارموچه نام بود و تصوير او چون فضله كفتري بود كه بر سر خرچنگي ريخته باشد. پس او چون آفرينش خالق را ديد از حسد به خود پيچيد و بر آن شد تا آنرا از ميان بردارد.
پس نخست كفتر را آفريد كه آنرا مرام كفتري گويند و بعد خرچنگ را آفريد كه آنرا مرام خرچنگي گويند. و اين هر دو را براي آسيب رساني به خضوعي آفريد. پس نخست كفتر بر خضوعي حمله برد و نبردي در گرفت كه آنرا نبرد يازده زره مي گويند از آنرو كه چون نبرد آغاز شد ،‌خضوعي بهرام را از نيام بر كشيد و او در عباس آباد بود و آنجا بسته اي بود به يك دوجين زره. و خضوعي زره اول را بر بهرام نشاند و نبردي از آنگونه به پا كرد كه او را شايسته بود و چنان پيش رفت تا ديگر آن زره شايسته كارزار نبود پس زرهي ديگر به او پوشاند و آن همچنان چون نيزه اي بود كه كفتران بر آن به سيخ كشيده باشند و باز نبرد كرد و اين نبرد از سپيده دم تا شامگاه به طول انجاميد چنان كه در جهان از كفتر و از مرام كفتري نشاني نماند و چون به شامگاه مريدان به آنجا رسيدند در آن جعبه جز تك دانه اي زره باقي نمانده بود و برخي مي گويند كه يك تانكر شير موز هم آنجا بود و بعضي مي گويند كه نبود. و آنروز را روز سهاويل تايرپاسيس مي گويند يعني “آنروز كه مرام ما عقابي بود“.
و خرچنگ كه اينرا ديد از ترس بر خود لرزيد و پنهان شد و تا هفت هزار و سيصد و بيست و چهار سال از او بر زمين نشاني نماند.
و پلشتي چون چنين پايان آفريدگان خود را ديد نيرنگي دوچندان زد و موجودي آفريد كه آن سياهترين مخلوق او بود و او را پوخستار نام بود و نام زميني اش قاضي نوري است. پس او را به ستيز خضوعي فرستاد و او آنگاه در يوسف آباد بود بر سهيلامنزل و مشغول عشرت بود و به همراه او سام بود و عموتراب و سپيده. (و هلا اي كركسي هاي مقيم افرنگ بدانيد كه سهيلا و سپيده همان بودند كه چند ماه پيش در عكسها ديده بوديد و پرسيده بوديد ! )

هزار بار لعنت بر آن پوخستار باد و نفرين باد بر او و هر آنكه از پشت اوست و هزار بار بيش باد و لعنت باد آن زمان را كه بر زمين پاي گذاشت تا به سمت خضوع كبير بتازد و آن در ولايت ساخول بود كه سمت ديگر جهان است و دورترين آن به ابيانه و نفرين باد بر آن زمين كه بادا كه ژوله بر آن سرزمين هرگز نورزد و هرگز نور به آن نتابد و هرگز شادي به آن سرزمين پاي نگذارد.

پس پوخستار با جماعت كميته وزرا بر آنان تاخت و آنان را در بند كرد و آنان يكروز در وزرا بودند و فردا روز آنانرا به مجتمع قضايي بردند و آنجا او به نام انساني اش بود كه قاضي نوري بود و او آنانرا به بند افكند در قصر كه آنان دو شب در آن بماندند و دختران را به بند افكند در اوين و برخي آنان يك شب در آن ماندند و برخي دو شب و بعد ضامن پذيرفت و آنانرا رها كرد تا روز دادگاه و از آنروز دوهفته گذشته است و هنوز حكمي صادر نكرده است. و برخي گويند كه حكم او مجازات نقدي باشد و شايد براي برخي شلاق باشد كه بدل به نقد شود.
زبان را توان گفتن آن نيست كه در آن روزها كه سام و خضوع كبير و عموتراب در بند بودند بر ما و بر آنان چه گذشت و آن پوخستار چه ها كرد و چه ها گفت و چه ها مي خواست بكند كه آنچه كرد همه پلشتي بود و پليدي بود و آنچه گرفت نفرين بود و نفرت و آن همه آن بود كه خود او بود و شايسته آن بود .

و من كه كوتلاي نبي ام چون اين قصه تا بدينجا شنيدم بر خود لرزيدم از آن همه پليدي كه خرفستار كرد و آن آفريده اش پوخستار و اين لرزش چنان بود كه مرا از تامل در ژوله بدور داشت و پس از آنرا ندانستم و اين مكاشفات من بود در باب پلشتي از آنهنگام كه بود تا بدانجا كه بر خضوع كبير حمله برد.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home