?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Sunday, May 11, 2003


يك روز يك مردي بود به اسم مشهدي مشير.
اين مشهدي مشير پسري داشت كه شاعر بود.
مشكلي كه پسر مشهدي مشير داشت اين بود كه خيلي عجول بود و به خاطر اين عجله هيچوقت قافيه شعر هاش درست از آب در نمي اومد.
يعني در واقع شعرهاي خيلي خوبي مي گفت اما نمي تونست صبر كنه تا قافيه اش درست بشه.

يكروز اين آقا رفته بود حموم و ناگهان ذوق شعرش شكوفا شد و از بسكه عجول بود تا ذوقش شكوفا شد زود شعر گفت :

من پسر لوطي مشهدي مشيرم رفتم تو حموم آب اومده تا سر زانوم

كه البته اگه يه خورده صبر مي كرد قافيه شعرش درست مي شد.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home