سه شنبه شب گذشته بود كه نوشته قبلي اين وبلاگ را نوشتم، بعد نامه هايم را خواندم . شايد ماهها بود
كه انقدر احساس شادي نكرده بودم :نامه مازيار هماني بود كه بايد مي بود. همانقدر ساده و صريح
كه خود او است و همانقدر بجا كه هميشه هست. شايد صد بار آن شب مجسم كردم مازيار و مريم را
در رستوراني بر بام آسمانخراشي و مازيار را كه جعبه اي را از جيبش بيرون مي آورد، آنرا باز مي كند،
تقاضاي ازدواج مي كند و بعد حلقه را بدست مريم مي كند.
گمان نمي كردم كه انقدر احساساتي باشم كه از اين تصور اشك در چشمم حلقه بزند،اما بودم و حلقه زد.
نامه هاي بعدي را خواندم كه نيما از رفتنش به پرينستون گفته بود و عكس هاي خانه ليلي و رضا بود
در ايلي نويز و دختر دار شدن عمه ام بود كه البته هنوز دخترش 60 ميلي متر بيشتر نيست !
برايتان نوشته بودم كه شكيبا خانه نبود و من بعد از تقريبا دو سال،اولين شب تنهاي زندگيم بود.
براي خودم گيلاسي ريختم تنها، در خانه نيمه تاريك و جرعه اول را به نام مازيار و مريم و به شادكامي شان
نوشيدم، دومي را به نام همسرم كه همان يك شب دوري برايم كافي بود تا بدانم چقدر به او دلبسته ام
سومي را به نام خانواده ام كه تجسم مهر اند و تجسم عشق.
و آخري را به نام شما :دوستانم. و تك تكتان را نام بردم، نيما،آرش ، سام،پدرام و لاله،
علي پاك، علي درود، كاميار،امير تهراني،بابك زواره، سام و سارا ،جاويد،شهرام و مهدخت و سورن،
نيما و مريم،كامبيز و فرانك، علي فرنود و افسانه، كورش خانجانزاده، نازلي و فرهنگ، ليلي و رضا...
همه تان را نام بردم،حتي آنها كه اينجا در تايپ جا افتاده ايد،اما در قلب من جا نمانديد.
هيچوقت فكر نمي كردم كه انقدر از داشتنتان خوشحال باشم. و هستم.
هميشه شادكام باشيد.
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home