?�?�?�?�?�?�?�?�

?�?�?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?� ?�?�?�?�?�?�?�?�?�?�

Friday, June 06, 2003


يادش بخير، شهريور بيست، شماها يادتون نيست.
اون سال شابشال خان ياغي طغيان كرده بود و خضوعي با سپاهش راه افتاده بود كه ادبش كنه، صد البته من هم جزو اون سپاه بودم. يادش بخير داشتيم مي رفتيم كه ناگهان شاشال خان كه پشت يك سنگ پنهان شده بود يك گلوله به طرف خضوع شليك كرد كه خورد به اسب خضوعي و جانور بدبخت در جا به رحمت خدا رفت. من هم كه اين رو ديدم ديگه از خود بيخود شدم و خون در رگهام به جوش اومد و بعدش درست يادم نيست كه چي شد ، يعني اينكه يادمه كه رفتم جبهه، ديدم دشمن ولي اينكه بعدش چي مو كشيدم ،‌كجاش پريدم، چي شو بريدم درست يادم نيست، اينطور كه خضوعي مي گه ظاهرا، خنجر كشيدم ، از جا پريدم،‌سينه اش دريدم.
هر چه باشه خضوعي فرمانده منه و اون حتما بهتر مي دونه كه تو ميدون جنگ چي پيش اومده ولي در هر صورت معلومه كه نبرد قهرمانانه اي بوده.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home